| جمعه نویسی |

شرح جمعه به جمعه از یک سفر

تبلیغات تبلیغات

جمعه ششصد و نود و پنج: ابر باش

ابر باش، بارانِ صبری را؛ که شعله خشمی روشن نماند * مهاجری که هنوز کارش با وطنش تمام نشده اما ناگزیر باید بندیل هجرت بندد و بار رفتن بردارد هرتکه لباس را با بغض تا می‌کند هر چیز که برمی‌دارد صدچیزِ باقی‌مانده با غربت نگاهش می‌کنند این حکایت آنانی است که از این سوی خاک به آن سوی خاک می‌روند ساده‌بگیر مرد ... من بر خودم روا می‌دانم تمام این بغض‌ها و تمام حسرت‌ها را توشه هجرت از دنیا جمع کردن که ساده نیست می‌دانی چقدر آرزو در این سو باقی ماند؟ * دیدی فلانی؟
در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

مطالب پیشنهادی

آخرین مطالب سایر وبلاگ ها

جستجو در وبلاگ ها