ابر باش، بارانِ صبری را؛ که شعله خشمی روشن نماند * مهاجری که هنوز کارش با وطنش تمام نشده اما ناگزیر باید بندیل هجرت بندد و بار رفتن بردارد هرتکه لباس را با بغض تا میکند هر چیز که برمیدارد صدچیزِ باقیمانده با غربت نگاهش میکنند این حکایت آنانی است که از این سوی خاک به آن سوی خاک میروند سادهبگیر مرد ... من بر خودم روا میدانم تمام این بغضها و تمام حسرتها را توشه هجرت از دنیا جمع کردن که ساده نیست میدانی چقدر آرزو در این سو باقی ماند؟ * دیدی فلانی؟
ادامه مطلب
جمعه اول اردیبهشت است میدانی آقا؟ دلم رنگ میخواهد صحیفه را باز کردم همان قطع جیبی رنگ رنگ میدانی آقا؟ اللَّهُمَّ وَفِّرْ بِلُطْفِک نِیتِی، وَ صَحِّحْ بِمَا عِنْدَک یقِینِی نیتِ من مختصر است و او باید وافر کند یقین من کژی دارد او باید صحیح کند چه بسا قصه همن باشد من شکستهام به سبب نیتِ ناشده چه بسا لطف است که مشغول افزودن به قصد شده میدانی آقا؟ جمعه ششصد و نود و هفتم شد و من دلم رنگ میخواهد و جانم شور میخواهد کامم مزه میخواهد میتوانی آقا؟
ادامه مطلب
مولای من سلام ... میشود یادداشت ششصد و نود و نهم را به آقای رضا بنویسم سلام پناه ... نوجوان بودم. دیوار اتاقم که سمت مشرق بود یک قاب داشت. تصویر مقبره شما. هر صبح که بیدار میشدم. به خانهتان سلام میکردم. یادتان هست؟ بزرگتری که برایش نامه بنویسم، حسرت همیشگیام بود. برای شما مینوشتم و مچاله میانداختم در جایی که ضریح بود اما ضریح نبود در ضلعی از اضلاع. گاهی که نوبت به زیارت میرسید، در حیاط شما قدم میزدم و زیر لب این شعر را میخواندم که هنوز هم
ادامه مطلب
مولای من سلام ... این واپسین جمعه از سال سه است. مقارن با بیست و چهارم اسفند. سیزدهم رمضان. ماه امشب سرخ بود و من رسیدم به جمعه ششصد و نود و یکم. تنسختیِ روزه مرا از احوال فقیران با خبر نکرد اما از حالِ کهنسالی خبرم کرد. روزهایی که بدنم چنان سست و بیجان است که نمیتوانم کار کنم و صفحات کتاب را نمیفهمم و برای نوشتن جان ندارم. ساعتهای مدیدی میخوابم و در کار، کارآمد نیستم. امروز با خودم مرور میکردم که اگر چنین روزهایی در پیش باشد، چقدر فرصت کوتاه است و
ادامه مطلب
مولای من سلام ... جمعه ششصد و نود و دو. بیستم رمضان و اولین روز و اولین جمعه از سال هزار و چهارصد و چهار. همه قرائن ناب است. آغاز سالی به شب قدری مصادف با جمعه. بساط برای خیالورزی پهن است. ما چه دسترسی داریم به جهان پیرامون بجز همین چشم و گوش و دهان و مشام و لمس و خیال؟ در حصاریم و چه میدانیم آن بیرون چه میگذرد؟ چیزهایی را میگوییم حقیقت. چیزهایی را میگوییم باطل. نه در درستی آن یقین است و نه این.
ادامه مطلب
بر من عیب نیست اگر راه نمیدانستم بر آنکه مدعی منحیثلایحسب است اما؟ ما را چه به عیبجستن ... بگذار خدایی با خدا باشد * آری آری میدانم عصیان بزرگی بود میل به زندگی داشتن از جانب آنکه زنده به گور شدنش مقدر است * فریبِ مهر خوردن، شعله دوزخ است؟ یا صراط جنت؟ ملائک آیا به تحسین ایستادهاند برای این تزویر نجیبانه؟ * آداب بزرگتریتان به دنیا این است به زیر خاک دلبسته وفا از که باشیم؟ شکر نعمت میکنیم از خوفِ فورانِ مصیبت * ترسم عیان شود که ایمان تسلای
ادامه مطلب
مولای من سلام ... عجب میگذرد! ششصد و پنجاه و ششمین جمعه بود. هفتم بود. اردیبهشت بود. عجب میگذرد ... چه بسیار کار دارم با «خود». چه بسیار «به عمل» آوردن را بدهکارم به خود. چه شتابان میگذرد و گویی اعداد به سادگی از یکان به دهگان رفتهاند. ده سال، بیست سال، سی سال، چهل سال ... مرگ چه سفری است که برای توشه برداشتنش نیاز به اینهمه تدارک داریم؟ آقای من ... ماه در آسمان کامل بود در آن شب که شبِ من بود.
ادامه مطلب
مولای من سلام رسیدیم به جمعه پایانی از فروردین سال سه که سرانجام هفته ششصد و پنجاه و پنجم است. در این هفته آموختم و چشیدم که اصیلترین نعمت، علم است. چرا که سایر نعمات آن زمان برای ما چون نعمت متجلی میشوند که بر آن عالم باشیم. مالداری که از ثروت خود بیاطلاع است، فقیر خواهد زیست. نعمتِ ثروت از آن کسی است که عالم بر ثروت خویش است و در سایر مصادیق نعمت هم این قاعده جاری است. پس انعمت علیهم اشاره به اهل علم است.
ادامه مطلب
مولای من سلام سومین جمعه از سال هزار و چهارصد و سه. ششصد و پنجاه و سه هفته است است که هر هفته میگویم: «نشد! دوباره سعی میکنم»! به روز اگر تبدیل کنم میشود بیش از چهارهزار و پانصد و هفتاد روز. هر روز فقط کمی از مسیر سپری میشود. حالا دیگر فهمیدهام که مقصد همان قصد است و اجابت نه در پایان که در مداومت است. نیست برای انسان چیزی بجز سعی ... کتاب بهانه است و کاغذ برای کتمان. من تمنای فهم از جای دیگر دارم.
ادامه مطلب
مولای من سلام ... آخرین جمعه از سال دو به سرآمد. مقارن با چهارم رمضان و هفته ششصد و پنجاهم از سپری شدن مسیر. برگها را بیشتر تماشا میکنم، شاخهها عجیب نوازش کردنی هستند و آب را میشود قبل از هر جرعه نوشیدن، با حوصله بوسید. غذاها بوییدنی هستند و با چای سرگرم معاشقهای طولانی میشوم لب در لب. بجز انسانها، رابطهام با بقیه اجزاء عالم خوب است. کیسه خاک را خالی کردم و با مشت هم میزدم تا جانِ گلدانها را تازه کنم، زیرلب میگفتم یاخاک ...
ادامه مطلب